خاطرات کودک من

۳ سال و ۱۱ ماه

سلاممممم من اومدم با کلی اتفاقات جدید اولاینکه امسال من ۴ شدم یعنی قبلا ۱ بودم بعد شدم ۲ بعد شدم ۳ و حالا دیگه ۴ شدم برای همین پام رو نمیخوام بلند کنم تا در فریزر ر باز کنم، دستم به آساسور شماره ۱۴ میرسه... تازه وقتی روی مبل هم میخوابم یه مبل ۲ تا صندلی دار رو پر میکنم ولی قبلا که ۳ بودم اینطوری نبود که....تازه من دیگه میرم مدرسه، الان JK شدم..خودم غذام رو میخرم، خودم میرم دستشویی، خودم لباسهام رو میپوم و در میارم، معلممون گفته وقتی میری دستشونیی قفل کن قرمز میشه و بیرون میبینن قرمز هست و در رو باز نمیکنن، وقتی بخوام بیام بیرون قفل سبز میشه و یعنی یه دیگه میتونه بره، اره خیلی خیلی کارهای خوب بلد شدم، شعر آهای آهای خبر دار، میرم مدرسه، گنج...
22 شهريور 1396

۳ سال و ۱۰ ماه

سلام سلام اینروزها هوای خیلی خوبی داریم اینجا(کاناما) برای همین همش میریم بیرون با خاله ها و عموها..همش میریم جنگل و آب بازی و ماسه بازی...توپ بازی...فریزبی بازی....اوووووو یه عالمه بازی و شادی...که برای من خیلی هیجان انگیز هستن  روزهای خیلی خوبی کنار پدرحون و مامان جون و عزیز حون دارم...روزهایی هم گه خونه ام با عزیز جون کلی بازی قایم باشک و بدو بدو بازی میکنم و کلا انرژی خیلی زیادی دارم برای بازی...یه کمی مامان جون بیشتر باهام بازی میکنه و کمتر تنبیه میشم چون آخه من هم قول دادم شیطونی بی ادبی نکنم...ولی گاهی هم خیلی گیج میشم از اینهمه هیجان و شیطونی...  توی مهد کودک هم هر روزیه کار خوب انجام میدهم که برای مامان جون و پد...
22 شهريور 1396

از ۱،۵ سالگی تا ۳ سالگی

سلامممممم تمامی اینهایی که الان دارم دوباره مینویسم رو قبلا نوشته بودم ولی نمیدونم چرا از صفحه ام پاک شدن برای همین شاید خیلی از چیزهایی که میخوام بگم رو فراموش کرده باشم ولی توی یه  کلی از خاطراتم رو مینویسم که بعدا باهاشون یادگاری داشته باشم... بعد ازاینکه ما رفتیم یه سفر دور که البته به قول مامان جون و پدر جون ایران بود باز هم از همه دور بودیم...ولی به جایش مبینا جون پیشمون بود و گهگاهی میاومد و من حسابی باهاش سرگرم میشدم...هر چند وقت یه بار هم میرفتیم پیش عمه جونی و بابا جونی و عزی جونی ها...ولی بیشتر روزها تنها بودیم و من و مامان جون میرفتیم همین میدون پایین خونه و کلی من با دوستانی که اونجا داشتم بازی میکردم...کلمات رو به خو...
22 شهريور 1396

10 ماهگی

سلام سلام سلام دوباره اومدم تا خاطرات یه ماه دیگه از زندگیم رو با کمک پدر چون و مامان جون بنویسم. 4 تا مرواریدم توی این ماه در اومد و دیگه می تونم خیلی چیزا رو گاز گاز کنم، واسه همین دیگه مامان چون بیشتر مواظبمه نکنه یه دفعه سیم برق رو گاز بزنم، حسابی شیطونی شدم و یه جا بند نمی شم. حالا دیگه بلد شدم قهر کنم و تا یه چیزی ازم گرفته می شه یا یه چی می خوام که بهم نمی دن یه کمی می رم دورتر و سرم می ذارم به زمین و یه کمی گریه می کنم و مثلا قهر می کنم، ولی بازم بهم نمی دن  . هنوز نمی تونم خوب راه برم ولی 5 قدمی بدون کمک می تونم و بعد یهو می افتم زمین و بدو بدو می کنم. کلی برام اسباب بازی خریدن تا من باهاشون بازی کنم، توپ و...
22 شهريور 1396

9 ماهگی

سلام  دوباره اومدم با یه عالمه اتفاقات جدید  اول از همه بگم که دیگه منم می تونم یه چیزایی رو خوب بخورم آخه دو تا مروارید در آوردم و یه موفع هایی اینقدر بهشون دست می زنم و زبون می زنم، آخه اول نمی دونستم اینا چی هستن، ولی حالا دیگه وقتی می تونم خوب غذا بخورم می دونم اینا برای خوردن غذا هستش  . شیطونی هام خیلی خیلی زیاد شدن و گاهی مامان جونی و پدر جونی حسابی ازم کلافه می شن، دو بار از تخت افتادم پائین، آخه تا از خواب بیدار می شم سریع شروع میکنم به حرکت کردن و خوب منکه نمی دونم کجا باید برم یهم می بینم پائین افتادم، مامان جونی از اون روز که افتادم دیگه منو روی تخت نمی خوابونه و باید زمین بخوابم  . چند...
22 شهريور 1396

8 ماهگی

یه سلام به همه کسایی که بهم مهربونی می دن  دیگه ماه هشتم زندگیم هم پر شد و وارد ماه نهم زندگیم شدم باز با یه عالمه کارها و شیطونی های جدید... 4 دست پایی می کنم بیا و ببین، دیگه همه چی رو مامان جونی ازم دور می کنه و تا ازم غافل بشه یه اتفاقی می افته  . حالا دیگه این 4 دست پایی برام لذت بخش نیست و دلم می خواد راه برم، هی تلاش می کنم در حال 4 دست پا بایستم ولی نمی شه، برا همین ازکناره های دیوار یا هر جای سفت که باشه دست می اندازم و بلند می شم، خوب حالا که بلند شدم تا می خوام راه برم می خورم زمین، چند بار هم سرم کوبیده شد به زمین و جیغم هوا شد، مامان جونی می گه خوب تو هنوز پاهات قوت ندارن که هم بایستی و هم راه بری، اول...
22 شهريور 1396

7 ماهگی

امروز من 6 ماهم پر شد و یه ماه دیگه بزرگ شدم و با یه عالمه کارها و شیطونی های جدید  . کم کم دارم به جای اینکه سینه خیز کنم و اسباب بازیهامو بگیرم حالا یه چند قدمی چهار دست و پا می کنم و آخ که چقدر برام جذاب تره..آخه اونطوری که می خواستم اسباب بازیهامو بگیرم خیلی سخت بود حالا برام راحت تر شده، یه چیزی اگه روی زمین باشه می رم دنبالش ببینم چیه و کلی با دستام باهاش بازی می کنم و هی تا می خوام بگیرمش می پره اون ور تر و باز مجبورم یه قدمی جلو برم تا بتونم بگیرمش ولی نمی تونم بگیرمش و فقط با انگشتام باهاش بازی می کنم  . دیگه حالا یه کمی بیشتر صدا در می یارم و قبلاً فقط ممممم می گفتن ولی حالا ددددددد و بببببببب رو هم به خوبی می ...
22 شهريور 1396

6 ماهگی

سلام امروز من یک ماه بزرگتر شدم  .. و به خاطر همین کارهای جدید دیگه ای بلد شدم. مثلاَ دیگه می تونم دمر بخوافم و یه سری اسباب بازی مامان جونی می ذاره جلوم تا من برم اونا رو بگیرم و کلی هم برای این کار تشویقم می کنه..اوایل خیلی تلاش می کردم برم جلو ولی نمی دونم چرا هی از اسباب بازی ها دور می شدم   مامان جونی بهم می گفت چرا عقبکی می رم، بعد از کلی تلاش شبانه روزی بالاخره حالا دیگه سینه خیز 3 تا 4 قدمی جلو می رم و کلی هم ذوق می کنم که می تونم اسباب بازیهام رو بگیرم  . یکی دیگه از کارهام گرفتن شصت پامه..اونم با تلاش زیاد حالا دیگه می تونم شصت پام رو برسونم به دهنم و گاهی موقع اپرا خوندن یهو می بینم که شصت پام توی د...
22 شهريور 1396

5 ماهگی

سلام من امروز 5 ماهم پر شد و وارد ماه ششم زندگیم شدم  توی این ماه مامان جونی می گه خیلی کارهای جدیدی رو یاد گرفتم..مثلاً با مامان جونی دکی دکی می کنیم، مامان جونی وسایل رو قایم می کنه و من دنبالش می گردم و پیداش می کنم..البته مامان جونی جاش رو بهم می گه کجاست  ، وقتی دارم شیر به به رو می خورم باید یه انگستم هم گوشه لپم باشه، مامان جونی می گه آخه نمی شه که هر دو تا رو با هم خورد ، یه وسیله برام گرفتن که توش می شینم و می تونم هم برم جلو و هم عقب، یه جواریی راه می ره مامان جونی بهش می گه رورویک  . یه تشک بازی هم برام گرفتن که توش دراز می کشم و کلی با وسیله هاش بازی می کنم. مامان جونی گهگاهی یهم یه چیزایی دیگه غیر...
22 شهريور 1396

2-4 ماهگی

سلام به همگی امروز که دارم این خاطرات رو با کمک مامان جون می نویسم 4 ماهم پر شده و وارد 5 ماهگی شدم. 50 روزم که شد رفتم یه سفر دور پیش عزیز جونی ها و عمه جونی ها و خاله جونی ها....همه چی برام خیلی جدید بودن و من هم طاقت شلوغی رو نداشتم....خیلی غریبی می کردم و مدام هم گریه می کردم..بعد از اینکه یه روز پیش عزیز جون مشهدی بودیم رفتیم عروسی عمه جونی یه شهر دیگه..یعنی شهر مامان جونی و پدر جونی..اوه که چقدر توی عروسی و روزای عروسی شلوغ بود...حسابی کلافه شده بودم..اینقدر توی عروسی بی قراری کردم که مامان جونی و پدر جونی مجبور شدن به خاطر من سریع بیان خونه و حتی مامان جون شام هم خونه خورد..وقتی اومدم خونه اخیش...راحت شدم. همه جا ساکت بود و کلی ...
22 شهريور 1396